یک جا هم تصمیم میگیری برای آخرین بار عکسش را نگاه کنی، برای آخرین بار پیامها را بخوانی، به صدایش فکر کنی، چشمهایش را به یاد بیاوری، بعد دیگر سراغ مرور خاطراتت نروی و سعی کنی عاقلانه رفتار کنی...
دارم برای بار آخر به خندیدنت فکر میکنم!
این بار آخرها چقدر درد دارند.
من این بار آخر را دوست ندارم. میخواهم از اول داشته باشمت. جای عکست خودت را.
دارم به خندیدنت فکر میکنم. به لبهایی که میتوانست به جای خداحافظی اسمم را صدا بزند، میتوانست مرا ببوسد.
دستهایی که میتوانست نوازش کند.
قلبی که میتوانست دوست داشته باشد.
دلم برایت تنگ شده است. این حرفها را نمیتوانم به کسی بگویم. و تو آنقدر نیستی، آنقدر نیستی که دوباره مجبورم برای بار آخر عکست را نگاه کنم، به صدایت فکر کنم، چشمهایت را به یاد بیاورم....
آه! آخر در این حلقهی ادامه دار دیوانه میشوم.
| اهورا فروزان |